اندازه عشق - پیرزن فقیر - طوفان - دیدار

10.22081/hk.2018.66182

اندازه عشق - پیرزن فقیر - طوفان - دیدار


تشکر خدا

محمود پوروهاب

اندازه‌ی عشق

پیش از آن اندازه‌ی مهربانی‌ام را، اندازه‌ی عشقمآن، اندازه‌ی مهربانی‌ام را، اندازه‌ی عشقم را نمی‌دانستم. او بود که مهربانی‌ام را به رُخم کشید تا وسیع‌تر باشم و به وسعت عشق بیندیشم. او بود که به من آموخت نیکی چیزی است که اثرش باقی می‌ماند. به من آموخت تا بدانم بخشش خود نیاز است، و گفت هر نیکی را خدا سپاس می‌گوید. آری، او بود که مهربانی‌ام را به رُخم کشید تا زندگی را زیباتر ببینم و دیگران را بیش‌تر دوست بدارم.

پیرزن فقیر

تنها و پیاده به سوی مدینه می‌رفتم. نزدیک ظهر، روی تپه‌ای، بالای روستایی نشستم، روستایی با خانه‌های کوچک و کوچه‌های تو در تو. نسیمی آغشته به بوی گل می‌وزید و از درخت‌های لب جویبار آواز چکاوک می‌آمد. سفره‌ی کوچک نان و خرمایم را گشودم و لقمه‌ای گرفتم. ناگاه سایه‌ای را پُشت سرم احساس کردم. برگشتم. پیرزنی لاغر و فقیر با لباس‌های وصله‌دار چشم به سفره‌ی نان و خرمایم دوخته بود. از گرسنگی چشم‌هایش لَه‌لَه می‌زد. سلام کرد. قرص نانی به او دادم. لبخند زد؛ اما خرما نخواست. خواست برود، گفتم بمان. ایستاد. سکه‌ای به او دادم. سکه را در نور آفتاب گرفت، خندان گفت: «ای جوان‌مرد! خدا به تو پاداش دهد. به کجا می‌روی؟»

گفتم: «به دیدار کسی که از همه بیش‌تر دوست می‌دارمش.»

گفت: «او کیست؟»

گفتم: «آفتاب، باران، زندگی، عشق.»

سری تکان داد، آهی کشید و گفت: «راست می‌گویی؛ معشوق نام‌های گوناگون دارد.» و رفت.

طوفان

از کنار روستا گذشتم. به بیابانی رسیدم. ناگاه گِردبادی وزید و دستار از سرم ربود. به سوی دستار دویدم. دستار چون ماری رنگی بر خاک کشیده می‌شد. تا دست دراز کردم آن را بگیرم، باد پشتِ باد، موج برداشت و شن‌های بیابان را بر سر و کولم ریخت. بر زمین نشستم و خورجینم را جلوی صورتم گرفتم. پس از مدتی طوفان آرام گرفت؛ اما از دستار گران‌بهایم خبری نبود. هر چه گشتم پیدایش نکردم. آن را باد با خود برده بود.

دیدار

به مدینه رسیدم. چون پرستویی به دیدار بهار، با شوق فراوان به خانه‌ی امام جواد(ع) رفتم. با دیدنم آغوش گشود. بوسیدمش. گرم حالم را پرسید. به خدمت‌کارش گفت تا از من پذیرایی کند.

خدمت‌کار در حال پذیرایی بود که به من نگاه کرد، لبخند زد و پرسید: «ای «قاسم‌بن محسن» دستارت در راه افتاد!»

گفتم: «فدایت شوم، آری، گردباد آن را ربود و با خود برد.»

به خدمت‌کارش گفت: «دستارش را بیاور!»

با خود گفتم: «لابد دستاری نو به من هدیه خواهد کرد.» اما وقتی دستار را در دست خدمت‌کار دیدم، خشکم زد. دستار خودم بود. با شگفتی پرسیدم: «ای فرزند رسول خدا، دستارم در خانه‌ی شما چه می‌کند؟»

گفت: «به آن عرب بادیه‌نشین صدقه دادی، خداوند از تو تشکر کرد و دستارت را به تو بازگرداند. بدان که نیکی نزد خداوند بی‌پاسخ نمی‌ماند.»

منبع:

بحارالانوار، ج.5، ص47.

CAPTCHA Image