داستان - قلب هندوانه‌ای

10.22081/hk.2018.65369

داستان - قلب هندوانه‌ای


زهرا حیدریان 16ساله - قم

تبلت را از دستم کشید و گفت: «برو توی اتاقت، تا یک هفته از تبلت محرومی.» گفتم: «من همش ده دقیقه است که تبلت رو گرفتم دستم.» راست می‌گفتم. من ده دقیقه بود که تبلت را دستم گرفته بودم و بابا پنج دقیقه بود که از بیرون آمده بود. چشمانم خیس شد، با دست پاک‌شان کردم تا همه جا را درست ببینم. دویدم سمت اتاق،در را محکم بستم. حال خوبی نداشتم و دلم می‌خواست زار زار گریه کنم. توی همین اوضاع بلبشو امیرعلی هی در اتاق را می‌زد و می‌گفت: «زهراجون؛... بیا بازی کنیم دیگه.» داد زدم: «امیرعلی ولم کن. همش تقصیر توئه.» آخر واقعاً تقصیر او بود. اگر او به خاطر تبلت گریه نمی‌کرد، بابا آن را از من نمی‌گرفت. سرم را گذاشتم روی عروسکم و زار زار گریه کردم. با صدای درِ اتاقم به حال خود آمدم. مامان آمد داخل. در را پشت سر خودش بست و نشست روی تخت. گفت: «از تو توقع همچین کاری رو نداشتم. با بابات بد رفتار کردی. تو نباید در رو محکم می‌بستی. یه ذره بهش حق بده. تو هم اگه از صبح تا شب توی این گرما بیرون می‌رفتی شاید اعصابت از این بهتر نبود. حالا برو صورتت رو بشور. چشمات آن‌قدر پف کرده که شده اندازه‌ی گردو. شام رو کشیدم.» تا آمد بلند شود، دستش را گرفتم. گفتم: «منم حرفامو بزنم.»

نشست. شروع کردم به فشار دادن انگشت‌هایم. تق تق صدا می‌داد. در همان حالت گفتم: «کار من اشتباه بود. قول قول می‌دم در اولین فرصت با امیرعلی یه عالمه توپ بازی کنم. قبوله؟»

- باشه. تو الآن بیا سر سفره، بداخلاقی هم نکن. بابا از قهر بدش میاد.

آخرین قاشق غذایم را که خوردم مامان به من اشاره کرد که بروم داخل اتاقم. رفتم داخل اتاق و در را بستم. نشستم کتاب بخوانم؛ ولی هر کاری کردم ذهنم جمع نشد. احساس کردم که کلمه‌ها دارد جلوی چشمم می‌چرخند. لب‌تاپ را روشن کردم تا فیلم ببینم. یک ربع بعد صدای حرف زدن مامان و بابا را شنیدم. صدای فیلم را کم کردم و رفتم گوشم را گذاشتم روی درِ اتاق تا صدای‌شان را بشنوم، ولی چیزی نفهمیدم. برای همین در اتاق را بازکردم و آرام رفتم توی راهرو. یواشکی یک نگاه انداختم و دیدم مامان یک کاسه هندوانه آورده و دارد حرف می‌زند: «آخه آدم که بچه رو دعوا نمی‌کنه. اون بیچاره تازه ده دقیقه بود که تبلتش رو برداشته بود بعد برای این به امیرعلی نمی‌داد که سکه‌های بازیش تموم نشه. تو هم از خر شیطون بیا پایین و تبلتش رو بهش بده. ما که  موقع مدرسه بهش تبلت نمی‌دیم. خودشم قول داده بیش‌تر با امیرعلی بازی کنه.» بابا عاشق هندوانه بود. همیشه گل هندوانه را می‌خورد و می‌گفت: «گل سهم بابای خونه هست.» دلم برای بابا تنگ شد. برای خنده‌هایش، برای هندوانه خوردن‌های با اشتهایش.

ده دقیقه از حرف زدن مامان و بابا گذشته بود که بابا در اتاق را زد و داخل آمد. تبلت توی دستش بود؛ ولی به روی خودم نیاوردم. باهاش قهر نبودم، ولی آشتی هم نبودم. آمد نشست روی زمین. تبلت را گذاشت جلویم و گفت: «آخه یه تبلت ارزش این کارها رو داره. منم به خاطر خودت می‌گم؛ چون هم پر خاشگری میاره و هم برای انگشت‌ها و چشمات خیلی ضرر داره. حالا بیا هندونه بخور.» بعد سرم را بوس کرد و رفت توی سالن.

مامان بشقاب هندوانه را جلویم گذاشت. هندوانه توی بشقاب شبیه قلب شده بود. یک قلب قرمز، زل زده بودم به هندوانه‌ی قلبی که بابا هم بشقاب دیگری جلوی من گذاشت.

- بیا دخترم، گل هندونه رو برای تو گذاشتم.

هندوانه‌ی بابا شبیه قلب نبود. شکل مخصوصی نداشت؛ اما خوش‌مزه‌ترین هندوانه دنیا بود.

یادداشت

دوست مهربانم! زهراخانم، سلام!

قلب هندوانه‌ای، داستانت حسابی سرخ بود و پرانرژی. خوب توانسته بودی از یک سوژه‌ی ساده و تکراری داستان بنویسی. داستانت در عین رئال و واقعی بودن یک نوشته، احساسی هم بود؛ احساس علاقه‌ی دختر به پدرش. علاقه‌ای که همراه جذبه‌ی باباست. چه خوب توانستی یک رابطه‌ی پدر و فرزندی را نشان بدهی و نتیجه‌ای را که دوست داری بگیری.

ماجرای تبلت و حضور بچه‌ی کودک‌تر و گاه مزاحمت او برای نوجوان یک موضوع تکراری و گاه پیش پا افتاده است. اما این‌که بتوان یک چنین اتفاق ساده را یک داستان کرد، حرفی دیگر است. استفاده از ابزار صحنه‌ی داستان یعنی هندوانه خوردن بابا در پایان‌بندی داستان کار درستی بود که شما در داستان‌تان انجام دادید. این نشان می‌دهد که شما داستان را می‌شناسید و با توجه و دقت می‌نویسی. باز هم بنویس و برای دوستت آسمانه بفرست.

CAPTCHA Image