داستانک - کتاب‌خانه‌ی ناراحت

10.22081/hk.2018.65367

داستانک - کتاب‌خانه‌ی ناراحت


 

ریحانه جهاندیده 11ساله قم

یک شهر بود. توی آن شهر، یک محله بود و توی محله، یک کتاب‌خانه بود.

این کتاب‌خانه چند روز پیش ساخته شده بود؛ اما انگار خیلی قدیمی بود. چون تا به حال کسی وارد کتاب‌خانه نشده بود. به جز نگهبان کتاب‌خانه که او هم اصلاً طرف کتاب‌ها نمی‌رفت و فقط نگهبانی می‌داد.

برای همین یک روز کتاب‌خانه صبرش تمام شد و به نگهبان گفت: «زودباش، یا همه‌ی کتاب‌های مرا می‌خوانی یا این‌که این‌جا را روی سرت خراب می‌کنم.»

نگهبان هم مجبور شد کتاب‌هایش را بخواند؛ البته چون حوصله نداشت الکی ورق ورق می‌زد. کتاب‌خانه گفت: «گفتم درست و حسابی بخوان.»

نگهبان مجبور شد کتاب‌ها را یکی‌یکی و با دقت بخواند. وقتی نگهبان کتاب اول را تمام کرد باز هم می‌خواست یک کتاب دیگر بخواند. و همین‌طور تا آخر کتاب و کتاب و کتاب... کتاب‌خانه به نگهبان گفت:

- خب وقتی تو از کتاب‌های من خوشت آمده، حتماً بقیه هم خوش‌شان می‌آید. نگهبان هم نظر کتاب‌خانه را تأیید کرد. برای همین یک جلسه در کتاب‌خانه با اهالی محل گذاشت کرد.

CAPTCHA Image