جشن برفی

10.22081/hk.2018.65357

جشن برفی


 

فاطمه بختیاری

هوا سرد شده و برف باریده بود. مردم شهر خوش‌حال بودند. آن‌ها آمده بودند جنگل تا خوش‌حال‌تر شوند. شهردار رفت پشت میکروفن و کلی پز شهرش را داد.

این‌قدر گفت و گفت که خرس از خواب زمستان بیدار شد. شکار روباه از دستش فرار کرد؛ اما تمساح خوش‌حال بود؛ چون یک سرگرمی مفت و مجانی گیر آورده بود. او نه مثل خرس می‌توانست بخوابد و نه مثل روباه برود دنبال شکار.

شهردار گفت: «آمده‌ایم جنگل تا در جشن برف، شادی‌مان را با حیوانات قسمت کنیم.»

همه هورا کشیدند. بچه‌ها کلی ترقه در کردند و کاغذ رنگی روی سرشان ریختند.

روباه از صدای ترقه‌ها پرید هوا. خرس که هنوز صدای ترقه‌ها توی گوشش بود، سر تکان داد.

تمساح گفت: «اگر از شادی جنگلی خوردنی ماند، برای من.»

روباه روی تپه نشست. بچه‌ها تا او را دیدند، جیغ و سوت زدند. شهردار خندید و گفت: «ببینید شادی ما حیوانات را هم خوش‌حال کرد.»

روباه دوید سمت آن‌ها. بچه‌ها به افتخار ورودش باز ترقه در کردند که روباه از ترس غش کرد. خرس از عصبانیت غرشی کرد و از پشت درخت بیرون پرید:

- یک شادی نشانت بدهم که شادی کردن را یاد بگیرید.

پرید سمت شهردار. شهردار تا خواست به محافظینش اشاره کند تا جلوی این حیوان زیاده خوش‌حال را بگیرد، دید تک و تنهاست، نه محافظی هست و نه کسی؛ چون همه به افتخار ورود خرس فرار کرده بودند. خرس ماند و شهردار. تمساح که تا حالا فقط تماشا می‌کرد، جلو آمد و گفت: «دوست دارم شهردار بخورم.»

خرس گفت: «اگر او را بخوری و حرف زدنت زیاد شود من می‌دانم و تو.»

تمساح گفت: «فکر می‌کنم در این فصل رژیم بگیرم بهتر است.»

خرس، تمساح و روباه رفتند. شهردار نمی‌دانست راه شهرش از کدام طرف است. برای همین تمام زمستان را در جنگل ماند.

CAPTCHA Image