درس عبرت

10.22081/hk.2018.65354

درس عبرت


 

راضیه احمدی

نصف شب شد. و باز با صدای بابا از خواب بیدار شدیم که داد می‌زد: «ولم کنین، خفه شدم. شاخه‌هاتو بکش کنار، کمک!» از وقتی بابا درخت‌های توی کوچه را به خاطر این‌که حیاط را کثیف می‌کردند، قطع کرده بود، دچار عذاب وجدان شده بود و هر شب خواب می‌دید که درخت‌ها می‌خواهند او را خفه کنند. من، مامان و داداش علی هم به خاطر کمک به بابا و آرامش روح درخت‌های زبون‌بسته تصمیم گرفتیم کاری بکنیم تا این مشکل حل بشود. تا این‌که بالأخره به این نتیجه رسیدیم که بابا برای جبران این اشتباهش باید کمکی به محیط زیست بکند؛ این شد که هر جمعه خروس‌خوان بنا بر امر پدر کیسه زباله بر دوش کنار رودخانه و کوه دنبال آشغال می‌گشتیم تا شاید روح سرگردان درخت‌ها از خواب پدر دست بردارند و کسی دیگر را انتخاب کنند! و این‌گونه شد که آخر شب با چند کوله‌ کیسه‌ی زباله‌ی پر به خانه برمی‌گشتیم به طوری که همسایه‌ها فکر می‌کردند خانوادگی به استخدام اداره‌ی بازیافت درآمده‌ایم!

اصرار پدر به انجام این کار باعث شد کم‌کم همه‌ی اقوام و محله از این کار خداپسندانه‌ی بابا مطلع شوند و برای کمک به او بیایند. این شد که هر جمعه با دو اتوبوس و چهار وانت پیکان راهی کوه و بیابان می‌شدیم، البته ناگفته نماند زن‌های محله حسابی دعاگوی بابا شده بودند که باعث شده بود هر جمعه بساط تفریح خارج از شهر و آش و چای آتیشی برای آن‌ها جور شود و بچه‌های‌شان به جای بازی با تبلت در آن آپارتمان‌های تنگ در دل طبیعت بازی کنند. من هم شنبه‌ی هر هفته سیر تا پیاز ماجرا را سر صف  صبحگاه با کلی پیازداغ و نعناداغ تعریف می‌کردم. تا این‌که خبر به گوش شهردار محترم رسید و ایشان هم تصمیم گرفتند به پاس خدماتی که پدر در راه حفظ محیط‌زیست و فرهنگ‌سازی آن انجام داده است، هر ماه مطلبی برای معرفی پدر و کارهایش در روزنامه‌ی کثیرالانتشار شهر با عنوان درس عبرتی برای همگان به چاپ برساند.

 

CAPTCHA Image