عارفه صادقی(صبا)- چهارده ساله- تهران
خورشید بود و عطارد.
ماه بود و مریخ و مشتری.
گفتوگویی مهم دربارهی آسمان میکردند.
تالار گفتوگو پرستاره بود.
خورشید گفت: «من میتابم و گرمایی دارم پرحرارت، روشنایی فراوان.»
عطارد شکایت کرد:
«او خواهد سوخت از گرمای تو! من از گرما حفظش خواهم کرد.»
ماه نگران شد:
«زمین چگونه بسنجد زمان را؟ چگونه حس کند شب را؟ من به دور او خواهم چرخید تا زمان را حس کند و شب را ببیند.»
ستارهها گفتند:
«ماه چه خوب گفت! نور تو نخواهد گذاشت ما به دیدار زمین برویم.»
مریخ و زحل گفتند:
«ما نیز دور از زمین خواهیم ماند تا بداند جایگاهش آخر نیست؛ ما از پشتسر حفظش خواهیم کرد.»
مشتری خندید:
«من نیز پشتسر او خواهم ماند تا بداند کیست و در چه اندازهای است؛ نه آنقدر خود را بزرگ ببیند و نه آنقدر کوچک کوچک.»
زمین که چشم گشود، هم از سرما در امان بود، هم از حرارت خورشید، هم شب را دید و هم نور ستارهها را و نه خود را بزرگ دید و نه کوچک!
ارسال نظر در مورد این مقاله