فاطمه بختیاری

 

 

زندگی مردان بزرگ برای همه جالب است و افراد می‌خواهند بیش‌تر از آن‌ها بدانند؛ بیش‌تر از آن، زندگی خصوصی این مردان است که خواندنی و به‌یادماندنی است.

تولد و کودکی

«سیدروح‌الله» در بیستم جمادی‌الثانی 1320 هجری‌قمری، در سال‌روز ولادت حضرت زهراn مطابق با اول مهر 1281 هجری‌شمسی در شهر خمین به دنیا آمد.

نام پدر: «سیدمصطفی» و نام مادرش: «بانو هاجر» بود.

«سیدروح‌الله» در هفت‌سالگی به مکتب‌خانه و بعد از آن به مدرسه‌ی علوم دینی خمین رفت.

نوجوانی و جوانی

نوجوانی «سیدروح‌الله»، هم‌زمان با جنگ جهانی اول و اشغال ایران از سوی نیروهای روس و انگلیس بود. او از نزدیک شاهد ظلم و ستم بر مردم بود و از این موضوع رنج می‌برد.

شوق و علاقه‌ی «سیدروح‌الله» او را به ادامه‌ تحصیل در حوزه‌ی علمیه‌ی اراک و قم کشاند و در جوانی، او را طلبه‌ای سخت‌کوش کرد. ایشان برای تکمیل تحصیلات راهی نجف شد.

پایان عمر

«سیدروح‌الله» وظیفه‌ی خود می‌دانست که در برابر ظلم و ستم ساکت نباشد. او همیشه به فکر مردم ایران بود و به محمدرضا پهلوی، شاه ایران، تذکر می‌داد که مراقب اعمال و رفتار خود و مأموران حکومت باشد. سرانجام در 22 بهمن سال 1357 هجری‌شمسی، مبارزه‌ی «سیدروح‌الله» به پیروزی رسید. با برقراری حکومت جمهوری اسلامی،‌ رهبری ملت ایران را بر عهده گرفت.

سرانجام این رهبر بزرگ در شامگاه سیزدهم خرداد سال 1368 هجری‌شمسی، در 87 سالگی با دلی آرام و قلبی مطمئن به جایگاه ابدی خود شتافت.

قلب من

مردی برای فیلم‌برداری از جماران آمده بود. پسربچه‌ای همراه مرد آمده بود. مرد به پسرش سفارش کرد: «سروصدا نکن؛ امام تازه از بیمارستان آمده است.»

پسر قول داد و مشغول بازی کودکانه‌اش شد و کم‌کم قولی را که داده بود، فراموش کرد. صدای خنده‌ی او حیاط را پر کرد. امام کودک را دید. پدر با عصبانیت به پسرش گفت: «مگر نگفتم سروصدا نکن!» امام به کودک لبخندی زد و گفت: «به بچه، کاری نداشته باش!... بچه‌ها آرامش قلب من هستند.»

بهار

عطر گل‌های محمدی در حیاط کوچک خانه‌ی امام، پیچیده بود. علی، نوه‌ی امام، بین گل‌ها می‌چرخید و بازی می‌کرد. امام گفت: «علی!... بیا این گل را ببین.»

مادرِ علی دست او را گرفت و کنار باغچه رفتند. امام پرسید: «می‌دانی این گل چند روز است که درآمده؟»

مادر علی تعجب کرد. امام گفت: «دو روز و نیم است. فقط مراقب خار گل باش!»

علی با کنجکاوی به مادرش و بابابزرگ نگاه کرد. او تعجب کرده بود که بابابزرگ چه‌قدر دقت دارد.

قشنگ رنگ کردی

نقاشی‌اش را جلوی صورت امام گرفت. امام با دقت به نقاشی نگاه کرد: «خودت کشیدی؟»

بچه به چشم‌های امام خیره شد: «نه!... من فقط آن را رنگ کردم.»

امام از راست‌گوییِ او خوشش آمده بود. جعبه‌ای مدادرنگی به پسر داد: «بارک‌الله! خیلی قشنگ است!»

سخنان کوتاه

«اگر بخواهید عزیز و سربلند باشید، باید از سرمایه‌های عمر و استعداد جوانی استفاده کنید. با اراده به طرف علم و عمل، کسب دانش و... حرکت نمایید.»

«در فکر پیش‌رفت باشید، در فکر این باشید که به جلو بروید، برنگردید به عقب. ان‌شاءالله رو به قرآن می‌روید؛ رو به سلام و رو به‌ خدا!»

«از این کودک‌های امروز، انسان‌ها و دانشمندان فردا درست می‌شوند. این‌ها هستند که در آتیه مملکت ما را اداره می‌کنند و پس از ما، این‌ها باید استقلال مملکت و آزادی را حفظ کنند.»

«با دوستان خود مهربان باشید و از بخشش به آن‌ها کوتاهی نکنید.»

CAPTCHA Image