فروزان هستم از سیاره‌ی زمین



فهیمه‌سادات موسوی‌اصل

مجتبی روبه‌روی آیینه ایستاد. موهای کنار گوشش را کمی این‌طرف و آن‌طرف کرد و کلاه کش‌باف شکلاتی‌اش را که مادرش بافته بود روی سرش کشید و تا پایین گوش‌هایش آورد. سرش را کمی چپ و راست کرد و دوباره در آیینه ورانداز کرد. خیالش راحت شد. انگار همه چیز مرتب است.

پاییز و زمستان که می‌شد احساس راحتی بیش‌تری می‌کرد، چون می‌توانست از کلاه و شال استفاده کند و یقه‌ی لباس یا پالتویش را بالا بیاورد تا سمعک پشت گوشش کم‌تر جلب توجه کند. کابوسش زمانی بیش‌تر می‌شد که مدرسه‌ها باز می‌شدند و می‌بایستی با افراد جدیدی برخورد کند. تازه آن‌وقت تا همه می‌آمدند به وضع او عادت کنند سال تمام می‌شد و برای سال بعد روز از نو و روزی از نو.

از کوچکی مجبور بود از سمعک استفاده کند و همین باعث شده بود خودش را از خیلی از فعالیت‌های خانه و مدرسه کنار بکشد؛ نه توی فعالیت‌های گروهی شرکت می‌کرد، نه چیز دیگر. حسرت یک دست گل‌کوچیک با بچه‌های محله توی دلش مانده بود و حس یک آب‌تنی بدون دردسر توی تابستون در دلش چه غوغایی که به پا نمی‌کرد! تازه اگر مهمانی، جشن یا چیزی شبیه آن توی فامیل پیش می‌آمد که با زور و اجبار مامان و بابا حاضر به رفتن می‌شد و این قصه،‌ همیشگی و تکراری بود.

آن روز مشغول صحبت با هم‌کلاسی‌اش، مهران بود. بقیه درباره‌ی بازی دیروز دو تا از تیم‌های فوتبال داشتند با هم کل می‌انداختند. کلاهش را درآورد و بر طبق عادت دستش ناخودآگاه سمت گوشش رفت. سمعک را زیر انگشتانش حس کرد تا مطمئن شود که سر جایش است، به موهایش کمی وررفت و با وجود گیرهایی که گاهی مدرسه می‌داد، ترجیح می‌داد موهایش را خیلی کوتاه نکند.

تب فوتبال داغ‌تر شده بود. همان موقع سعید با آرنج به دستش زد. مجتبی گفت: «ای بابا! چه خبرته؟» که یک‌دفعه چشمش به تازه‌واردی که مقابل تخته ایستاده و مشغول تماشای بچه‌ها بود، خیره ماند. انگار که همه یکی یکی حضور غریبه را احساس کرده باشند، ساکت شدند! آقای فروزان دبیر جدید ریاضی با آن عینک ظریفی که به چشم داشت همه را از نظر گذراند و بعد از معرفی خودش توضیح داد که چون معلم قبلی بازنشسته شده، از این پس او به جایش کلاس را اداره می‌کند. مجتبی با لبه‌ی کتابش ورمی‌رفت و حواسش به حرف‌های آقای فروزان بود که یک‌ریز داشت از روش تدریس و برنامه‌هایش در طول سال حرف می‌زد. حس همیشگی و اضطراب روبه‌رو شدن با یک فرد جدید دوباره به سراغش آمده بود.

از همان روز اول با ورود آقای فروزان حرف و حدیث‌هایی درباره‌اش مثل ویروس پخش شد تا جایی که جلسه‌ی بعدی آقای فروزان بعد از این‌که کتش را روی پشتی صندلی گذاشت همان‌طور که مشغول درآوردن وسایلش از داخل کیف بود، گفت: «راستی بچه‌ها من فراموش کردم درباره‌ی موضوعی با شما صحبت کنم!» بعد روبه‌روی بچه‌ها ایستاد و چند قدمی به نیمکت‌های جلویی نزدیک شد و ادامه داد:

- باید چیزی را به شما نشان بدهم.

کلاس در سکوت بود و همه مشتاقانه منتظر بودند. در همان موقع آقای فروزان دستش را پشت گوشش برد و با انگشتش چیز بسیار کوچکی را بیرون آورد و بالا گرفت. چند تا از بچه‌ها زیرزیرکی و با شیطنت شروع به خندیدن کردند. مجتبی فوری فهمید داستان از چه قرار است. انگار قلبش داشت از توی سینه‌اش بیرون می‌زد! باورش نمی‌شد بین انگشتان آقای فروزان یک سمعک کوچک قرار داشت و او با افتخار تمام آن را بالا گرفته بود و داشت به همه نشانش می‌داد. بعد آن را سر جایش قرار داد و ادامه داد:

- من از این وسیله استفاده می‌کنم. گفتم بهتر است بدانید تا در آینده برای‌تان سؤال پیش نیاید. راستش من از بچگی بر اثر یک عفونت و بیماری دچار کم‌شنوایی شدم و از همان موقع از سمعک استفاده می‌کنم!

کلاس پر از همهمه شد. عده‌ای خنده‌ی‌شان گرفته بود. بعضی‌ها ساکت و خیلی‌ها هم برمی‌گشتند و به مجتبی نگاه می‌کردند. آقای فروزان که نگاه بچه‌ها به مجتبی کنجکاوش کرده بود، با بالا رفتن سروصدا پرسید: «چه خبر است، حرف‌های من هنوز تمام نشده!»

 فرشاد گفت: «آقا اجازه! مجتبی هم از این‌ها دارد.»

 آقای فروزان با مکث نگاهی به مجتبی کرد و گفت: «عجب!» انگار که یک سطل آب یخ روی مجتبی ریخته باشند. از شدت ناراحتی و خجالت نمی‌دانست چه‌کار باید بکند. آقای فروزان صدایش کرد و گفت: «بیا این‌جا و کنار من بایست.»

احساس می‌کرد پاهایش قدرت حرکت ندارد. آقای فروزان به سمتش رفت و دستش را روی شانه‌ی مجتبی گذاشت و گفت: «با من بیا.» حالا با هم روبه‌روی بچه‌ها ایستاده بودند. آقای فروزان گفت: «پسرم ممکنه سمعکت را به بچه‌ها نشان بدهی.»

مجتبی با خجالت سرش را چرخاند و سمعک کوچک از بین موهایش کمی نمایان شد. فروزان لبخندی زد و گفت:

- ببینید، همان‌طور که همه‌ی شما می‌دانید این روزها خیلی‌ها از عینک که وسیله‌ا‌ی کمکی برای دیدن است، استفاده می‌کنند و این یک چیز کاملاً عادی و معمولی است. سمعک هم همین‌طور است؛ مثل خیلی از وسایل اطراف ما که برای بهتر و راحت‌تر زندگی کردن ساخته شده‌اند و به نظر کسی هم خنده‌دار یا عجیب نمی‌آید. بهتر است بدانید با این‌که من دچار کم‌شنوایی شدم، این موضوع هیچ وقت مانع پیش‌رفتم نشده و همان‌طور که می‌بینید، الآن این‌جا مشغول تدریس هستم.

بعد با شیطنت گفت: «مبادا فکر کنید افرادی مثل من که از این نوع وسایل استفاده می‌کنند، از فضا آمده‌اند.» و لبخندی زد و ادامه داد: «بنده، فروزان هستم از سیاره‌ی زمین و در خدمت شما زمینی‌های عزیز!»

با شنیدن این حرف، یک‌دفعه کلاس از شدت خنده ترکید. این بار مجتبی هم داشت می‌خندید.

 

 

 


 

CAPTCHA Image