در نگاه زلال آیینه
رؤیا بیژنی
مثل حرفی نگفته بر لبها
مثل شوقی نهفته در سینه
مثل لبخند، لحظهی شادی
در نگاه زلال آیینه
*
دستهای تو بوی باران داشت
در دلت آفتاب میرویید
در نگاهت ستاره میرقصید
با حضورت سپیده میخندید
*
آمدی مثل قاصدک از نور
از دل آسمان مهتابی
مثل گرمای خوب یک مرهم
روی زخم کبوتری آبی
*
تا به لبخند میگشودی لب
حرفهایت چهقدر آبی بود
دانههای کلام گیرایت
روشن و گرم و آفتابی بود
*
روی این خاک خسته روییدی
قدمت بوی خوب نعنا داشت
دستهای بهاری و سبزت
توی هر کوچهای خدا را کاشت
***
پیر مهربان
حمید هنرجو
باز خیرهام به قاب عکس تو
چون که مثل لالهای شکفتهای
پیر مهربان ما، هنوز هم
از کنار بچهها نرفتهای
*
ای پدر! هنوز در حسینیه
حرف میزنی سلام میکنی
بوسه میزنی به گونههای من
از میان در صِدام میکنی
*
توی سینهی تمام بچهها
قلب پاک تو هنوز میتپد
کوچههای یاد تو هنوز هم
بوی گام آفتاب میدهد
*
از نگاه گرم و بیغروب تو
روشنی به یادگار مانده است
لهجهی زلال تو چهقدر سبز
بر زبان آبشار مانده است!
***
شال تیرهی عزا
جلال محمدی
باز هم شب عزاست
شهر، دشت کربلاست
شب به گردن زمان
شال تیرهی عزاست
بوی یک غم بزرگ
توی کوچهها رهاست
آنچه میرسد به گوش
هایهای گریههاست
قلب سنگ هم پُر از
نالههای بیصداست
پشت ما شکسته است
درد، درد بیدواست
ای شب! ای ستارهها!
آفتاب ما کجاست؟
ارسال نظر در مورد این مقاله