نثر ادبی


بهار

سیده‌سوسن احمدی‌- اشکنان

 

می‌شنوی صدای پایش را؟ چه بی‌صدا و آرام گام برمی‌دارد. آرام‌‌آرام دامن سبزش را می‌کشد روی زمین، روی آب‌های یخ‌‌زده. می‌آید زمانی که هیچ‌کس انتظار آمدنش را ندارد. می‌آید و در گوش چنار سفیدپوش کنار خیابان وردی می‌خواند و گویی، جادو می‌کند این چنار یخ‌زده را که به آرامی آغاز می‌کند شکفتن جوانه را. می‌آید و تکه‌ای از خود را با یک شکوفه روی تک‌درخت سرمازده به امانت می‌گذارد. می‌رود تا وقتی بیاید که همه به او بگویند: «بـ هـ ا ر!»

 

 

 

 

گلی با گل‌برگ­های زیبا

سینا مردمدار- پارس­آباد- اردبیل

 

یکی بود، یکی نبود. روزی گلی در جنگل شکوفا شد که خیلی زیبا بود. همه­ی گل­ها از دیدنش خوش­حال شدند و اطرافش شاخ و برگ رویاندند. گل زیبا از این خوش­آمدگویی گل­ها تعجب کرد. همان لحظه ابرها غریدند و گل زیبا خیسِ خیس شد و گل­برگ­هایش ریختند. گل­ها ناراحت شدند و از خدا خواستند با دادن گل­برگ به گل زیبا، دوباره آن­ها را شاد کند. کمی بعد با طلوع خورشید در آسمان آبی، گل زیبا گل­برگ­های تازه­ای به دست آورد. در آن هنگام، همه­ی گل­ها به همراه گل زیبا، گل­برگ­های­شان را برای تشکر از خدا باز و بسته کردند...

CAPTCHA Image