جناب صلح، سلام!


 

صبا صنعتگر- اراک

 

از اتحادیه‌ی هواپیماهای جنگی مزاحم‌تان می‌شوم. می‌دانم گوش‌تان پر از حرف‌های قشنگی است که دیگران درباره‌ات می‌زنند و تو هم خیلی کیف می‌کنی و پز می‌دهی؛ امّا خواهش می‌کنم جانِ مادرت به حرف یک هواپیمای جنگی بدبخت که همیشه از آن به بدترین شکل ممکن استفاده شده هم گوش بده! تا حالا شده از تو کاری بخواهند که دلت نخواهد آن را انجام بدهی؟ تا حالا شده حس کنی عاشق پرواز هستی؛ امّا وقتی می‌روی توی آسمان حالت از پرواز به‌هم بخورد؟ وقتی که بفهمی صدای بال‌هایت تن آدم‌های زیادی را از توی خانه‌های‌شان می‌لرزاند.

آه که آقای صلح نمی‌دانی چه‌قدر خسته‌ام! شب‌ها وقتی همه‌ی هواپیماها راحت و آسوده توی جاهای‌شان استراحت و سوخت‌گیری می‌کنند، صدای جیغ بچه‌های بیچاره توی گوشم می‌پیچد. کاش می‌شد بیایی و تکلیف من و امثال من را روشن کنی!

کاش می‌شد تو می‌شدی پادرمیان و دلِ‌ سخت این آدم‌های جان‌سخت را نرم می‌کردی!

می‌دانی؟ حواسم هست که گوشَت از این حرف‌ها پر است؛ امّا من با جان و بدن آهنی و سردم حرف‌هایی از جنس آهن داغ و گداخته زدم. شاید قلب سنگی تو را ذوب کنم!

گاهی هم به ما نگاهی کن.

CAPTCHA Image