فاطمه بختیاری
توی حیاط خانهی بابابزرگ یک باغچهی کوچک و یک درخت زردآلوست. بهار که میشود، درخت پر از شکوفههای سفید میشود؛ آن وقت حیاط میشود یک گلدان که دستهگل سفیدی در میان آن چشم را نوازش میدهد.
عطر شکوفهها، آنقدر ملایم است که فقط میخواهی آنها را در سینهات جمع کنی برای روز مبادا؛ برای روزهایی که شکوفهها میروند و حیاط دیگر یک گلدان زیبا نیست!
درخت، فقط شکوفههایش زیباست؛ وقتِ زردآلوها که بشود، همهیشان کرمو میشوند و ریز. چند بار به بابابزرگ گفتم: «زردآلوهای درخت اصلاً خوب نیست... بهتر است فکری برای درخت بکنی.»
اما بابابزرگ فقط سر تکان داد. کارهای بابابزرگ همیشه عجیب است! همیشه به درخت با آبپاش، آب میدهد. بابا بهش گفت: «شلنگ که هست، چرا با آبپاش هی آب میدهید؟»
بابابزرگ آبپاش فلزی را نشان داد و گفت: «این را برای او خریدم... تو تشنهات بشود با شلنگ آب میخوری یا لیوان؟»
یکبار چند کیلو زردآلوی درشت، خوشگل و رسیده از میوهفروشی خریدم و جلوی بابابزرگ گذاشتم: «به این میگویند زردآلو، نه زردآلوهای این درخت!»
بابابزرگ به آنها نگاه هم نکرد. فقط گفت: «یادت رفته است!... یادت رفته است!...»
هر چه فکر کردم، یادم نیامد چه چیزی یادم رفته است!
امسال باز درخت شکوفه داده و شکوفههایش کمتر از سالهای قبل است. بابابزرگ دیگر نمیتواند آبپاش فلزی را بلند کند. من چند بار آبپاش را پر کردم و ریختم پای درخت. چند شکوفهی سفید جلوی پایم افتاد. آنها را برداشتم. یاد بچگیام افتادم؛ همیشه دفترم پر از شکوفه بود؛ حتی لابهلای موهایم شکوفه پیدا میکردم. به بابابزرگ گفتم: «یادتان میآید... همیشه میپرسیدم چرا شکوفههای زردآلو سفید است و زردآلو زرد است؟... چرا شکوفهها کرمو نمیشوند و زردآلوها کرمو میشوند؟»
بابابزرگ لبخند زد و سر تکان داد: «یادت آمد... بالأخره یادت آمد.»
به درخت نگاه کردم. حالا فقط شکوفهها را دوست نداشتم، بلکه همهی درخت را دوست داشتم؛ حتی زردآلوهای ریز و کرمویش را! او بچگیام را قشنگ کرده بود. او به من زیبایی داده بود. حالا وقت تلافی کردن است؛ وقت خوبی کردن به درختی که شکوفههایش کم شده؛ اما هنوز هم حیاط خانه را یک گلدان قشنگ کرده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله