حکایت/فریاد رضایت


عبدالصالح پاک


شبی نگهبان کاروانی، از خستگی و ناتوانی خواب رفت.

دزدان از خواب و غفلت او استفاده کردند و مال مردم را در یک چشم به هم زدن غارت کردند.

صبح زود، صاحبان مال وقتی از خواب بیدار شدند، متوجه غارت مال‌شان شدند. بی‌درنگ سراغ نگهبان رفتند و با داد و فریاد، از او ماجرای غارت اموال‌شان را جویا شدند.

نگهبان گفت: «دزدهای نقاب‌دار، نیمه‌ی شب کاروان را غارت کردند.»

صاحبان مال گفتند: «مگر تو سنگ بودی؟ باید جلوی آن‌ها را می‌گرفتی.»

نگهبان گفت: «من تک و تنها بودم و از تعداد زیاد آن‌ها ترسیدم.»

صاحبان مال گفتند: «اگر نمی‌توانستی به تنهایی جلوی آن‌ها را بگیری، حداقل برای رضایت‌مان با داد و فریادکردن، ما را بیدار می‌کردی.»

نگهبان گفت: «آن‌ها شمشیر کشیدند و اگر داد و فریاد می‌کردم، قصد جانم می‌کردند. من نیز ترسیدم و خاموش ماندم؛ اما اکنون برای رضایت خاطر شما، هر قدر که بخواهید دادمی‌زنم و فریادمی‌کشم.»

(مولوی؛ مثنوی)

 

نوکر  بادمجان

سلطان‌محمود به شدت گرسنه‌اش بود و چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد. به ناچار بادمجان بورانی درست کردند و برای او آوردند. او وقتی بادمجان بورانی را چشید، خیلی خوشش آمد و موقع خوردن آن، گفت: «بادمجان بورانی غذای خوش‌طعمی است.»

نوکر سلطان‌محمود، وقتی دید او از بادمجان خوشش آمده است، در ستایش آن سخن‌ها گفت.

سلطان‌محمود، وقتی از بادمجان بورانی یک شکم خورد و سیر شد، گرسنگی را فراموش کرد و گفت: «بادمجان غذای زیان‌آوری است.»

نوکر هم این بار درباره‌ی زیان‌آوربودن بادمجان حرف‌های زیادی گفت.

سلطان‌محمود گفت: «الآن باید از مفیدبودن بادمجان حرف‌می‌زدی، نه درباره‌ی زیان‌آوربودن آن.»

نوکر گفت: «من نوکر تو هستم؛ نه نوکر بادمجان! من باید حرف‌هایی بگویم که تو خوشت بیاید، نه بادمجان!»

(عبید زاکانی؛ رساله‌ی دلگشا)

یک سگ و دو استخوان

سگی گرسنه، در کنار جوی آب استخوانی دید. رفت، استخوان را به دندان گرفت و قصد رفتن کرد. در همین حال، عکس استخوانی را که در دندان داشت، در آب جوی دید. فکر کرد استخوانی دیگر است و طمع کرد هر دو را داشته باشد. کنار جوی آب رفت و برای گرفتن استخوان، دهان باز کرد و استخوانی که در دهانش بود، توی آب جوی افتاد و ناپدید شد. سگ به‌خاطر طمع زیاد، آن‌چه را در دهانش بود هم بر باد داد و رفت.

(کلیله و دمنه)

پسر پادشاه و انگشتر

پادشاه، پسرش را نزد عالمی برای باسواد و باهنرشدن فرستاد. پس از مدت کمی، با سنّ کم و سواد اندک به استادی رسید.

یک روز پادشاه برای پی‌بردن به دانش و سواد پسرش، او را نزد خویش خواند. او انگشترش را در مشت خود پنهان کرد و از پسرش پرسید: «پسرم! آیا می‌توانی حدس بزنی در مشتم چه چیزی را پنهان‌ کرده‌ام؟»

پسر گفت: «حدس زدن آن بسیار آسان است. اول باید بگویم که آن چیز، گرد و زردرنگ است و سوراخ‌سوراخ.»

پادشاه از حدس پسرش بسیار خوش‌حال شد و فکر کرد فهمیده است که او انگشترش را در مشت خود پنهان‌کرده است؛ پس گفت: «اکنون که به خوبی توانستی نشانه‌های آن را بگویی، اسم این چیز گرد، زردرنگ و سوراخ‌سوراخ چیست؟»

پسر که از تعریف و تمجیدهای پادشاه خوش‌حال شده بود، با شادمانی گفت: «آن چیزی که در مشت تو پنهان شده، غربال است.»

پادشاه که از جواب پسرش حیرت‌زده شده بود، گفت: «پسرم! تو با آن همه دانش، سواد و هنر، توانستی نشانه‌های دقیق چیز پنهان در مشت مرا حدس بزنی؛ نشانه‌هایی که آدمی را به شگفتی وامی‌دارد؛ اما چه‌طور هنوز یاد نگرفتی که غربال در مشت آدمی جا نمی‌گیرد؟»

(مولوی؛ فیه ما فیه)

CAPTCHA Image