جاده‌ی بهشت


بوسه بر بازوی رزمنده‌ها

مجید اشتهاردی

پیرمرد روحانی

مرحوم آیت‌الله حاج‌میرزا جوادآقا تهرانی، در زمان جنگ، یکی از علمای مشهد بود. او در سا‌ل‌های آخر عمرش، سه بار به جبهه رفت و لباس بسیجی بر تن کرد. خودش می‌گوید: «یک روز قرار شد خمپاره بزنم. دوستان مجبور شدند به‌خاطر خمیدگی کمرم، چهارپایه‌ای بیاورند و من روی آن قرار بگیرم. یک نفر از پشت، دو گوش من را گرفت و من گلوله‌ها را در لوله‌ی خمپاره انداختم.»

آن روز آیت‌الله تهرانی چهارده گلوله‌ی خمپاره شلیک کرد که دیده‌بان جبهه گزارش داد همه‌ی آن گلوله‌ها به هدف خوردند.

بوسه بر دست خلبان

مرحوم آیت‌الله قاضی، امام‌جمعه‌ی محبوب شهر دزفول در زمان جنگ بود؛ شهری که صدها موشک عراقی به سمت آن شلیک شد و از پا ننشست و استوار ایستاد. آقای قاضی، نود سال داشت؛ اما هم‌چنان در شهر ماند؛ حتی در زمان حمله‌ی موشک‌ها و هواپیماها به سنگر نرفت و کنار رزمندگان بود. به جبهه هم زیاد می‌رفت. وقتی رزمنده‌ها به جبهه می‌رفتند، می‌گفت: «من دنبال رزمنده‌ها راه‌می‌افتم تا خاک پای‌شان را طوطیای چشمم قرار بدهم.»

او دست بچه‌های جنگ را می‌بوسید. یک‌بار خلبان‌های جنگ به دیدن‌شان رفتند. آقا از آن‌ها پرسید: «کدام‌یک از شما عملیات را انجام داد؟» یکی از آن‌ها گفت: «من بودم!»

آقا گفت: «با کدام انگشت شلیک کردی؟» خلبان که تعجب کرده بود، انگشت خود را نشان داد. آقای قاضی در مقابل چهره‌ی متعجب حاضران، انگشت خلبان را گرفت و بوسید.

خلبان به گریه افتاد و گفت: «آقا! شما سید هستید و نود سال دارید، چرا دست من را می‌بوسید؟»

آقا جواب داد: «امام‌خمینی به شما فرموده: «من دست و بازوی شما را می‌بوسم»؛ پس من باید پای‌تان را ببوسم!»

سیدِ اسیران جنگ

مرحوم حاج‌آقا ابوترابی، یکی از اسیران زمان جنگ، در عراق بود. خاطرات اسرا از این سید که معروف به سید آزادگان بود، زیاد است؛ سیدی که حتی عراقی‌ها هم به او احترام می‌گذاشتند؛ اگرچه بعضی وقت‌ها، خیلی اذیتش می‌کردند.

یک‌بار حاجی توی حیاط اردوگاه نشسته بود. هرکس می‌آمد و از مشکل خود در اسارت‌گاه می‌گفت. ناگهان جوانی سررسید و گفت: «پیراهنم گشاد بود. شکافتمش و دوباره اندازه کردم. بردم پیش خیاط اردوگاه. خیاط می‌گوید باید یک ماهی صبر کنم؛ چون سرش شلوغ است؛ اما حاجی! من به‌جز این پیراهن، لباسی ندارم. لطفاً به خیاط بگویید لباسم را زودتر بدوزد!»

حاجی کمی فکر کرد و گفت: «باشد، پیراهن را بده به من تا بگویم برایت بدوزد!»

حاجی چند روزی وقت گذاشت و وقتی همه خواب بودند، پیراهن را به دقت دوخت. بعد دست اسیر جوان داد. اسیر جوان هیچ‌وقت نفهمید خیاط آن پیراهن، خود حاجی بوده!*

CAPTCHA Image