مجید ملامحمدی
1
کودکیهایم، هر سال شب عید نوروز، به محلهیمان در اشتهارد میرفتم. خودم تنهایی یا با پسرعمهها راهی اشتهارد میشدم. آن سالها، سالهای پیش از انقلاب و اول انقلاب، اشتهارد بخش کوچکی از شهرستان کرج بود؛ اما حالا یک شهرستان سرحال و سربلند از استان البرز است.
همهساله، عیدهای شهرمان با رسوم خاصی همراه بود، که برای من جذاب و شیرین بود. یکی از آنها تخممرغهای رنگی سر سفرهی هفتسین بود. تقریباً همهی خانوادهها، برای شب عیدشان، تخممرغهای زیادی را نگه میداشتند تا رنگ کنند.
من هم تا میتوانستم اینجا و آنجا تخممرغ رنگی عیدی میگرفتم؛ بعد مادربزرگم برایم یک سطل حلبی روغن نباتی میآورد و تخممرغها را داخل آن میچید؛ دور و برش هم کاه میریخت تا در راه بازگشت به قم نشکنند. من با اشتیاق آنها را به قم میبردم و به خانوادهام یا به آشنایان میدادم؛ چون در قم خبری از تخممرغ رنگی نبود.
یک سال پیش از آنکه تخممرغهای رنگی به خانه برسد، سر راه تقسیم شد. ماجرا از این قرار بود که یک مینیبوس از رزمندهها عازم جبهه بودند. من وقتی میخواستم به قم بروم، با آنها روبهرو شدم. آنها مسیرشان قم بود و من را سوار مینیبوس کردند تا به قم ببرند. در راه متوجه شدم که همگی بچههای رزمنده گرسنهاند و غذایی برای خوردن ندارند و فقط مقداری نان همراهشان بود؛ پس معطل نکردم. درِ سطل حلبی را باز کردم و تخممرغهای عید را بین آنها تقسیم کردم. برادرها خیلی خوشحال شدند و برای سلامتیام چند بار صلوات فرستادند. بعد هم در عوض به من هدیههایی مثل پیشانیبند، تسبیح، دفترچهی خاطرات جنگ و... دادند.
2
یک بار، روز عید میهمان یکی از عمهها در اشتهارد بودم. از قضا در میان کاسهی تخممرغهای رنگیشان، یک تخم درشت بود که من بعد از پرسوجو فهمیدم، تخم غاز است. من سر سفرهی هفتسین دست دراز کردم تا آن را بردارم؛ امّا بزرگترها اجازه ندادند. شوهرعمه هم کمی چشمغرّه رفت. لحظاتی بعد سر و صدای یک بزغاله، من را به حیاط خانهی قدیمی آنها کشاند. بیچاره بزغاله توی زیرزمین افتاده بود و ناله میکرد. عمه به من گفت اگر آن بزغاله را از پلههای زیاد و سنگی بالا بیاورم، آن تخم رنگیِ غاز برای من میشود. من دست به کار شدم و با همت و هِن و هِن زیاد بزغاله را بالا آوردم. وقتی سر سفرهی هفتسین رفتم، از تخم غاز خبری نبود. عمه هم خندان و خوشحال داشت با مهمانها حرف میزد. وقتی گفتم: «عمه! من بزغاله را بالا آوردم.» نگاهی به کاسهی تخممرغها کرد و به زبان محلی که تاتی اشتهاردی است، گفت: «ای وای! پس آن تخم غاز چه شد؟»
هیچی، یکی از پیرزنهای مهمان تخم غاز را برداشته و رفته بود توی حیاط، داشت با اشتهای زیاد آن را نوشجان میکرد. شاید با خودش فکر میکرد: «چه تخممرغ درشت و عجیبی، به عمرم تخممرغی به این بزرگی ندیده بودم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله