از یک تا ده‌هزار


مصطفی رحماندوست

 

حداقل یک ماه پیش از رسیدن تعطیلات عید، گوشه‌ی تخته‌سیاه کلاس‌مان می‌نوشتیم چند روز به عید مانده است؛ مثلاً می‌نوشتیم 28 روز به عید مانده و فردا می‌نوشتیم 27 روز به عید مانده.

یک‌بار معلم کلاس سوم دبستان، برای تعطیلات عید تکلیف عجیبی داد و گفت از یک تا ده‌هزار بنویسید. باید دفتری می‌خریدیم و می‌نوشتیم 1- 2- 3- 4- 5 و... تا برسیم به ده‌هزار؛ کار سختی بود. نوشتن یک تا صد، دویست و حتی هزار ساده به نظر می‌رسید؛ ولی تا ده‌هزار خیلی سخت بود.

مثل سال‌های پیش، ده- دوازده روز از تعطیلات عید را به بازی و دید و بازدید و بی‌خبری طی کردم. روزهای آخر تعطیلی بود که یادم افتاد از تکلیف چه درسی شروع کنم؟ فارسی را جلو کشیدم: پنج بار باید از روی این درس می‌نوشتم و پنج بار از روی آن درس؛ نه برادر و خواهر بزرگ‌تری داشتم که به من کمک کند و نه در و همسایه‌ای که رو بندازم و قبول کند. با هر مشکلی بود، تکلیف‌های فارسی را در عرض دو روز نوشتم؛ بعد من ماندم و تکلیف درس حساب و نوشتن از یک تا ده‌هزار.

اول سعی کردم پدر و مادرم را راضی کنم که به مدرسه بیایند و به این تکلیف سخت اعتراض کنند؛ اما تیرم به سنگ خورد. پدرم صبح زود بیدارم کرد و گفت: «به جای خوابیدن و ننه من غریبم درآوردن، بنشین و مشقت را بنویس. از یک تا ده‌هزار نوشتن که کاری ندارد! شاگرد حجره‌ی من هم می‌تواند یک روزه آن را بنویسد.»

همه‌ی راه‌ها به رویم بسته شده بود. حسابی ناامید شده بودم، که فکر بکری به خاطرم رسید.

حساب من بد نبود. نمره‌های خوبی می‌گرفتم. جدول ضرب را به خوبی حفظ کرده بودم و معلمم از من راضی بود. علاوه بر جمع و تفریق که ساده بودند، ضرب و تقسیمم هم خوب بود. ضرب و تقسیم را در دفترها و حساب و کتاب حجره‌ی پدرم تمرین کرده بودم. فکر بکری که به ذهنم رسید، این بود که ده‌هزار را بر صد تقسیم کنم؛ نه این‌که در صد قسمت بنویسم، نه، بلکه...

100=100÷000/10

فهمیدید که: یک دفتر صدبرگ گرفتم و صفحه‌ی اولش را با عدد‌های یک تا صد پر کردم. صفحه‌ی دوم، سوم و... را به جای این که با عددهای 101-102 و 103 ادامه بدهم با عددهای 1- 2- 3 شروع کردم و در تمام صفحه‌های دفتر از یک تا صد نوشتم. پیش خودم گفتم: «به معلم می‌گویم صد صفحه از یک تا صد، می‌شود ده‌هزار.»

روز اول مدرسه بعد از تعطیلات نوروز، روز خوبی بود؛ همه با لباس‌های نو به مدرسه می‌آمدند و هر کس برای دیگری خاطراتش را تعریف می‌کرد و حتی از این‌که چه‌قدر عیدی گرفته و قصد دارد پول‌های عیدی‌اش را صرف خرید چه چیزهایی بکند. معلم سر کلاس آمد. تبریک گفت و از همه خواست تکلیف‌های نوشته‌شده را روی میز بگذارند.

او در همان روز اول، چند نفر را به این دلیل که نتوانسته بودند تا ده‌هزار بنویسند، فرستاد جلو دفتر.

جلو دفتر رفتن، نوعی تنبیه بود. شاگردان خطاکار را معلم می‌فرستاد جلو دفتر تا ناظم به حساب‌شان برسد. وقتی شاگردهای خطاکار جلو دفتر جمع می‌شدند، آقای ناظم با چوبی که در دست داشت، جلو می‌آمد و به ترتیب کف دست همه‌ی دانش‌آموزان را می‌نواخت. یکی، ده تا چوب می‌خورد، یکی، هشت تا و یکی‌ام دوازده تا. آن‌هایی که در خلاف‌کاری سابقه داشتند، چوب بیش‌تری می‌خوردند. آقای ناظم از کسی نمی‌پرسید چه خطایی کرده‌ای؛ همین که از سوی معلم جلو دفتر فرستاده شده بود، کافی بود که خطاکار باشد و مجبور شود کف دستش را زیر ضربه‌های چوب ناظم بگیرد.

فکر چوب خوردن و جلو دفتر رفتی به کلی آشفته‌ام کرد. تصمیم گرفتم همان شب دفتری باز کنم و درست و حسابی از یک تا ده‌هزار بنویسم. این کار را هم کردم؛ اما هنوز به ده‌هزار نرسیده بودم که خوابم برد...

روز دوم بعد از تعطیلات عید، با این اطمینان و ترس که به جلو دفتر فرستاده خواهم شد، عبوس و غمگین پا به مدرسه گذاشتم.

وقتی معلم‌مان به بررسی دفتر من رسید، گفت: «این چه‌جور یک تا ده‌هزار نوشتنی است؟» بلند شدم و گفتم: «آقا اجازه! ده‌هزار را بر صد تقسیم کردم و فهمیدم از صد تا صد تشکیل شده است. من هر صد صفحه از یک تا صد نوشتم.»

نفس در سینه‌ی همه‌ی بچه‌های کلاس حبس شده بود. معلم ما چند لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «آفرین! به این می‌گویند درس حساب. اگر شما هم به اندازه‌ی رحماندوست ضرب و تقسیم بلد بودید، کارِ خودتان را ساده می‌کردید.»

منو می‌گی...

CAPTCHA Image