روی تی‌شرت سبزم نوشته بودن فروردین


زیتا ملکی

اون موقع‌ها نمی‌دونستم توی هر چی که خوب نیگا کنی، می‌بینیش. فکر می‌کردم حتماً باید ماهی توی سفره باشه، مامانم شمع و عود روشن کرده باشه و عیدی‌مون حاضر و آماده باشه. اون وقته که میاد. اون موقع‌ها نمی‌دونستم خنکیِ حال‌خوب‌کنِ سر صبح، یعنی بهار؛ هوای نیمه‌روشن، نیمه‌تاریک ساعت هشت صبح، یعنی عید؛ خوندن پرنده‌های درخت کاجِ روبه‌روی بالکن، اونم دوبرابر همیشه، یعنی فروردین!

اون موقع‌ها نمی‌دونستم؛ یعنی خبر نداشتم عید ممکنه حتی چند روز زودتر از تقویمم به شهرمون برسه. همون موقعی که مامان و بابا سر خریدن ماهی، نمی‌دونی چی‌چی برای سبزی‌پلو آشتی می‌کردن! یا اون موقعی که زنگ خونه رو که خیلی وقت بود کسی نمی‌زد، یهویی می‌زدن و عمو و بچه‌هاش از یه سرزمین دور می‌رسیدن خونه‌ی ما؛ یا توی خوابام به جای کابوس دزدا و خونه‌های تاریک و فصلای نمناک، توی یه دشت پر از گلای زرد می‌دویدم و با بوی همون گلا از خواب بیدار می‌شدم.

اون موقع‌ها نمی‌دونستم. اون موقع‌ها آن‌قدر کوچیک بودم که نمی‌دونستم! فکر می‌کردم همین که توی ذهن من و مامان هفت تا سین شمارش بشه و هیچ‌کی توی سفره غایب نباشه، یعنی عید اومده. نمی‌دونستم عید همون پولی بود که بابت تخم‌مرغایی که با مامان رنگ کرده بودیم، از گل‌فروش دم خونه گرفتیم. نمی‌دونستم سماق، کباب و نون‌سنگک چرب و چیلی، توی آخرین روزای اسفند، یعنی عید! نمی‌دونستم دوختن سر زانوها، دکمه‌ی لباسا و وایتکس‌کشیدن به جای دست چرکم روی در، یعنی بهار! نمی‌دونستم تی‌شرت سبزم با گل‌منگلیای روش، یعنی فروردین!

اون موقع‌ها مثل الآن نبود! اتفاقای بزرگی می‌افتاد؛ مثلاً ماشین بنز خرگوشی همسایه‌مون درست روز عید می‌افتاد توی جوب و همه‌مون باهم هلش می‌دادیم. توی درخت روبه‌روی خونه‌مون دقت که می‌کردیم، اگه جوجه‌کلاغ نمی‌دیدیم، حداقل جوجه‌گنجشک می‌دیدیم. مامانم سه‌برابر الآن حوصله داشت و یه مرغ درسته رو نقاشی می‌کرد برای تزیین سفره‌ی عید.

اون موقع‌ها، حتی سیزده‌به‌در از خونه می‌زدیم بیرون. به آش‌درست‌کردن روی آتیش و تخمه جابونی شکستن و گره‌زدن سبزه‌های قدبلند گندم راضی بودیم...

اون موقع‌ها، نمی‌دونستم یه روزایی میاد که حال هیچ‌کدوم از اون کارا رو ندارم. نمی‌دونستم یه روزایی میاد که عید میاد و می‌ره و دیگه تلاش نمی‌کنم به زور نگهش دارم. نمی‌دونستم بعدها از کابوس پیک شادی و امتحان ریاضی روز 16 فروردین و درسایی که از ذهنم پریده بود، خلاص می‌شم؛ که مهم‌تر از همه آه می‌کشم و می‌شینم پای لپ‌تاپم و برای کسی که شاید یه روز بخونه می‌نویسم: «اون موقع‌ها مثل الآن نبود!»

CAPTCHA Image